فنجان قهوه را روی میز خانم موشه گذاشتم و همانطور که جواب پیام مادرم را میدادم حواسم به فرشته بود که برایمان از خودش میگفت. منظورم از «ما» من و خانم موشه است. فرشته را خیلی خوب نمیشناسم. دومین جلسهای است که با هم داریم و جز همان چیزهای معمول چیز خاصی از یکدیگر نمیدانیم. میدانم یازدهم است و میدانم گرافیک میخواند. میدانم یک خواهر بزرگ دارد و میدانم چندتا از مشکلاتش با چندتا از مشکلات من یکی است و همین باعث میشود آن چنان صمیمانه به یکدیگر لبخند بزنیم که تا آخر روز، تنها بخاطر آن لبخند، مملو از شادی باشیم. من و او روی کاناپههای زرد رنگ اتاق کوچک خانم موشه مینشینیم و نوبتی از خودمان میگوییم. خانم موشه با اینکه خودش خیلی ساده لباس میپوشد و آرایشی هم ندارد، اما اتاقش خیلی زیباست و ما معمولا بحثهایمان را به رنگهای مورد علاقمان سوق میدهیم و زیرکانه از خانم موشه دربارهی رنگ سال بعد که برای اتاقش در نظر دارد میپرسیم. خانم موشه زیرکانه تر از ما به سوالمان پاسخی نمیدهد و ما متوجه میشویم که باید تا اولین جلسه بعد از سال نو صبر کنیم.
برسد به دست محتکران بازدید : 240
دوشنبه 11 اسفند 1398 زمان : 8:17